ᴘᴀʀᴛ21

15 سال בروغ◁❚❚▷ıllıllı
؋ـصل سوم
[به درگاه خدا دعا کردم... برای صدایت، تا بار دیگر بشنوم. برای چشمانت، تا بار دیگر به آن‌ها خیره شوم. داشتم ستاره‌ها را می‌شماردم، اما حواسم به عظیم‌ترین دارایی‌ام نبود؛ همان که همیشه کنارم بود ولی هیچ‌وقت بهش توجه نکردم... ماه من.]
۱۷ ژوئن ۲۰۳۰ – ساعت ۷:۲۱
جالب‌ترین بخش قصر، همان پایین‌ترین طبقه یا همان دانش گم‌شده است؛ جایی که هیچ‌کس جرئت پا گذاشتن در آن را ندارد. دلیل نام‌گذاری‌اش شاید این باشد که اگر همین‌طور واردش شوی، دیگر هیچ‌وقت برنمی‌گردی. آنجا پر از کتاب و دیوارهای عظیمی است که تاریخ پادشاهی شیاطین را نشان می‌دهند. تنها کسانی که می‌توانستند در این مکان گم نشوند، خانواده‌ی حکیمان بودند که هزار سال پیش آخرین نفرشان مرد.
اما مادام، به عنوان بانوی ارواح قبلی، کلیدی ساخت برای احضار آخرین نفر از نسل خودش. متأسفانه من مجبور شدم آن کلید را دو دستی تقدیم پادشاه دورگه کنم. ولی به آن نیازی ندارم؛ وقتی خودم بانوی ارواحم.
به قدیمی‌ترین بخش قصر می‌رسم. دیوارها به رنگ سیاه و بسیار قدیمی‌اند. در بزرگی روبه‌رویم است که زنجیرهای عظیم و سنگینی آن را بسته‌اند. روی زنجیرها گیاه روییده و نشان می‌دهد مدت‌هاست باز نشده است. با یک اشاره‌ی دست، همه‌ی زنجیرها فرو می‌افتند و در برایم باز می‌شود. پایم را داخل می‌گذارم؛ مانند یک راهروی بسیار طولانی است که عکس‌هایی از شاهان بر دیوار دارد. اما این مکان با جادویی قدرتمند تسخیر شده است
دست‌هایم را روی زمین می‌گذارم و زیر لب وردی را زمزمه می‌کنم. کاشی‌ها مانند دریا می‌شوند و پیرمردی از آن بیرون می‌آید؛ انگار رنگ آبی او را دربر گرفته باشد. ریش سفیدش تا کنار سینه‌اش امتداد دارد و مرتب به نظر می‌رسد. چهره‌اش بسیار آشناست. با دیدن من لبخندی بر صورتش می‌نشیند و دندان‌های نیشش نیز نمایان می‌شود کنار چشمانش چین میخورد:
«اوه، بانوی من! از آخرین دفعه‌ای که همدیگر را دیدیم، خیلی بزرگ شده‌اید.»
یعنی قبلاً او را دیده‌ام؟ سرم را کج می‌کنم و با حالتی پرسش‌وار به او خیره می‌شوم. مرد که بسیار باهوش به نظر می‌رسد، فوراً لبخندش پهن‌تر می‌شود:
«خب، البته که مرا نمی‌شناسید. شما نیمی از حافظه زندگی خود را از دست داده‌اید، پرنسس لتیشیای عزیز. مادرت هیما و پدرت، شاه والیسی، از سه‌سالگی تو را اینجا می‌گذاشتند کنار من. هرچند من یک روح بودم، مادرتان زمان را متوقف می‌کرد و شما هزاران سال در اینجا درس می‌خواندید.»
از اینکه مردم بیشتر از خودم درباره من می‌دانند، متنفرم.
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو
دیدگاه ها (۱۰)

فندق هام فالو شه پیجش خیلی وایب

ᴘᴀʀᴛ20

ᴘᴀʀᴛ19

ᴘᴀʀᴛ18

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط